عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391
بازدید : 333
نویسنده : حسن عادل

 زن و شوهري بعد از سالياني دراز که از ازدواج شان مي گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر مي بردند.

با هر کسي که مي توانستند مشورت کردند ، اما نتيجه اي نداشت تا اين که نزد کشيش شهرشان رفتند. پس از اين که مشکلشان را به کشيش گفتند ، او در جواب آنها گفت :

ناراحت نباشيد من مطمئنم که خداوند دعاهاي شما را شنيده و به زودي به شما فرزندي عطا خواهد کرد. با وجود اين من قصد دارم به رم برم و مدتي در آن جا اقامت داشته باشم ، قول مي دهم وقتي که به واتيکان رفتم ، به طور حتم ، براي استجابت دعاي شما شمعي روشن کنم.

زوج جوان با خوشحالي فراوان از کشيش تشکر کردند. قبل از اين که کشيش آن جا را ترک کند، بازگشت و گفت :

من مطمئنم که همه چيز با خوبي و خوشي حل مي شود و شما صاحب فرزند خواهيد شد. اقامت من در رم حدود 15 سال به طول خواهد انجاميد ، ولي قول مي دهم وقتي برگشتم به ديدن شما بيايم. 


15 سال گذشت و کشيش دوباره به شهرش بازگشت. 

يه نيمروز تابستان که توي اتاقش در کليسا استراحت مي کرد ، ياد قولي افتاد که 15 سال پيش به اون زوج جوان داده بود. تصميم گرفت يک سري به آنها بزند ، پس به طرف خانه ي آنها راه افتاد. وقتي به محل اقامتشان رسيد ، زنگ در را به صدا در آورد.

صداي جيغ و فرياد و گريه چند تا بچه تمام فضا را پر کرده بود. خوشحال شد و فهميد که سرانجام دعاهاي اين زوج اجابت شده و آنها صاحب فرزند شده اند.

وقتي وارد خونه شد بيشتر از يه دوجين بچه ديد که از سروکول يکديگر بالا مي رفتند و همه جا را روي سرشان گذاشتند، وسط آن شلوغي و هرج و مرج هم مامان شان ايستاده بود.

کشيش گفت : فرزندم ! مي بينم که دعاهايتان مستجاب شده…. حالا به من بگو شوهرت کجاست تا به اون هم به سبب اين معجزه تبريک بگويم.

زن مايوسانه جواب داد : اون نيست… همين الان خونه را به مقصد رم ترک کرد.

کشيش گفت : شهر رم؟ براي چي رفته رم؟

زن پاسخ داد: رفته تا اون شمعي را که شما براي استجابت دعاي ما روشن کرديد ، خاموش کنه!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان خنده دار , داستان طنز ,
تاریخ : جمعه 13 بهمن 1391
بازدید : 347
نویسنده : حسن عادل

 يه روز شرلوک هلمز با دستيارش واتسن به تعطيلات مي روند و در ساحل دريا چادر مي زنند و در داخل چادر مي خوابند……..

نيمه شب هلمز بيدار ميشه و واتسن رو هم بيدار مي کنه بعد ازش مي پرسه :

واتسن تو از ديدن ستاره هاي آسمان چه نتيجه اي مي گيري؟

واتسن هم شروع ميکنه به فلسفه بافي در مورد ستارگان و ميگه اين ستاره ها خيلي بزرگند و به دليل دوري از ما اين قدر کوچيک به نظر مي رسند و در ساير ستارگان هم ممکن حيات در آنها وجود داشته باشد و چند نوع انسان در کرات ديگر زندگي مي کنند……..

که در اينجا هلمز ميگه : واتسن عزيز

اولين نتيجه اي که بايد مي گرفتي اينه که : چادر مارو دزديدند!!!!



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
:: برچسب‌ها: داستان خنده دار , داستان طنز ,
تاریخ : پنج شنبه 12 بهمن 1391
بازدید : 253
نویسنده : حسن عادل

 دو تا آفريقايي با يه نفر سومي وسط بيايون بودن در همين حال و هوا بودن که يدفعه آفريقايي يه چراغ جادو پيدا مي کنه.
بعد غوله مي ياد بيرون و به آفرقايي ميگه يه آرزو کن.






آفريقايي ميگه: منو سفيد کن.
تا اينو ميگه سومي ميزنه زير خنده آفريقايي ميگه: چيه براي چي ميخندي؟
سومي گفت: همينجوري.
بعد غوله به آفريقايي دوميه گفت: تو چي مي خواي؟
آفريقايي گفت: منم سفيد کن .
دوباره سومي ميزنه زير خنده .
آفريقايي گفت براي چي ميخندي؟
سومي باز گفت: همينجوري.
نوبت سومي ميشه. غوله ازش مي پرسه: تو چي مي خواي .
سومي ميگه: اين دوتا رو سياه کن.

*****************************************

هنگام سحر، خروسي بالاي درخت شروع به خواندن کرد و روباهي که از آن حوالي مي گذشت به او نزديک شد.
روباه گفت: تو که به اين خوبي اذان مي گويي، بيا پايين ب هم به جماعت نماز بخوانيم.
خروس گفت: من فقط مؤذن هستم و پيشنماز پاي درخت خوابيده و به شيري که آنجا خوابيده بود، اشاره کرد.
شير به غرش آمد و روباه پا به فرار گذاشت.
خروس گفت مگر نمي خواستي نماز بخوانيم؟ پس کجا مي روي؟
روباه پاسخ داد: مي روم تجديد وضو مي کنم و برمي گردم!
*********************************************
قاضي دادگاه، آدم شيادي که مال مردم را بالا مي کشيد محکوم کرد که روي الاغ سوار کنند و در همه جاي شهر بگردانند و جار بزنند که او آدم کلاشي است و کسي به او پول ندهد.
در پايان روز صاحب الاغ از او کرايه خواست.
يارو با پوزخند گفت: مرد حسابي! خودت از صبح تا حالا داري فرياد مي زني که من پول مردم را بالا مي کشم، حالا با چه اميدي از بنده کرايه الاغت را مطالبه مي کني؟!
*********************************************
شخصي که خيلي ادعاي پهلواني مي کرد رفته بود خون بده. وقتي کيسه خون را آوردند که خونش را بگيرند.
به پرستار گفت: آبجي! کيسه چيه؟ لوله بيار که به همه خون برسه.
ولي بعد از اينکه يک کيسه خون داد از حال رفت و ? تا کيسه خون بهش زدند تا به هوش بياد.
وقتي به هوش آمد، بدون اينکه به روي خودش بياره به پرستار گفت: ديگه کسي خون نميخواد؟!
*********************************************
مي گويند يک روز جرج بوش با لباس غواصي به عمق ??? متري اقيانوس رفته بود.
يک کوسه به طرفش آمد و از او پرسيد: ببخشيد! شما آقاي بوش رئيس جمهور آمريکا هستيد؟
بوش با تعجب پاسخ داد: آره، ولي تو از کجا مرا شناختي؟
کوسه خنديد و گفت: آخه ديدم به جاي کپسول اکسيژن، کپسول آتش نشاني به پشتت بسته اي!!
*********************************************
به شخصي گفتند: زود باش زود باش جشن عروسي شروع شده.
گفت: به من چه؟
به او گفتند: عروسي پسر خودت است.
طرف به يارو گفت: پس به تو چه؟!
*********************************************                                                                                                                                                                                                                                    



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
تاریخ : جمعه 15 دی 1391
بازدید : 364
نویسنده : حسن عادل



 دانشجويی پس از اينكه در درس منطق نمره نياورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چيزي در مورد موضوع اين درس مي دانيد؟استاد جواب داد: بله حتما. در غير اينصورت نميتوانستم يك استاد باشم.

دانشجو ادامه داد: بسيار خوب، من مايلم از شما يك سوال بپرسم ،اگر جواب صحيح داديد من نمره ام را قبول ميكنم در غير اينصورت از شما ميخواهم به من نمره كامل اين درس را بدهي.


استاد قبول كرد و دانشجو پرسيد: آن چيست كه قانوني است ولي منطقي نيست، منطقي است ولي قانوني نيست و نه قانوني است و نه منطقي؟


استاد پس از تاملي طولاني نتوانست جواب بدهد و مجبور شد نمره كامل درس را به آن دانشجو بدهد.


بعد از مدتي استاد با بهترين شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسيد. و شاگردش بلافاصله جواب داد:
قربان شما 63 سال داريد و با يك خانم 35 ساله ازدواج كرديد كه البته قانوني است ولي منطقي نيست

همسر شما يك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقي است ولي قانوني نيست.واين حقيقت كه شما به معشوقه

همسرتان نمره كامل داديد در صورتيكه بايد آن درس را رد ميشد نه قانوني است و نه منطقي.



 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
:: برچسب‌ها: داستان , داستان خنده دار , داستان طنز , طنز ,
تاریخ : جمعه 3 آذر 1391
بازدید : 387
نویسنده : حسن عادل

 قاچاق شن                                                                                                                                                                                                                     مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد، او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد، مامور مرزی می پرسد: “در کیسه ها چه داری؟”

او می گوید: “شن”

مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود، یک شبانه روز او را بازداشت می کند، ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد. بنابراین به او اجازه عبور می دهد.

هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا…

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی، به او می گوید: من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

قاچاقچی می گوید: دوچرخه!                                                                                                                                                                                                                                                                                    بسته سنگین                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                             یک روز مردی در حال عبور از خیابان کودکی را مشغول جابجایی بسته ای دید که از خود کودک بزرگتر بود، پس به نزدیکش رفت و گفت: عزیزم بگذار تا کمکت کنم.

مرد وقتی خواست بسته را بردارد دید که حتی حملش برای او مشکل است چه برسد به این بچه.

کمی که رفتند مرد از کودک پرسید چرا این بسته را حمل می کند؟

کودک در پاسخ گفت: که پدرش از او خواسته است.

مرد پرسید: چرا پدرت خودش این کار را انجام نداد؟ مگر نمی دانست که حمل این بسته برایت چقدر سخت است؟

کودک جواب داد: اتفاقا مادرم هم همین حرف را به پدرم زد ولی او گفت:

“خانم بالاخره یه کسی پیدا می شه به این بچه کمک کنه دیگه!”



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
تاریخ : جمعه 26 آبان 1391
بازدید : 520
نویسنده : حسن عادل

مادر و دختر ترشیده (شعر طنز)

**********

دختری با مادرش در رختخواب
درددل می کرد با چشمی پر آب

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست
زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟
روی دستت باد کردم مادرم!
.

سن من از بیست وشش افزون شد
دل میان سینه غرق خون شد

هیچ کس مجنون این لیلا نشد
شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته
بوی ترشی خانه را برداشته!

مادرش چون حرف دختش را شنفت
خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

دخترم بخت تو هم وا می شود
غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن
این همه شوهر یکی را تور کن!

گفت دختر مادر محبوب من!
ای رفیق مهربان و خوب من!

گفته ام با دوستانم بارها
من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها
سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر یک پسر
مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر
با سعیدویاسر وایضا صفر

با سه تاشان رفته بودم سینما
بگذریم از مابقی ماجرا!

یک سری هم صحبت صادق شدم
او خرم کرد آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید
قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج علی اصغر شله
یک زمانی عاشق من شد،بله

بعد جعفر یار من عباس بود
البته وسواسی وحساس بود

بعد ازآن وسواسی پر ادعا
شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم
بعد مانی عاشق هانی شدم

بعدهانی عاشق نادر شدم
بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او
گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!

گرچه من هم در زمان دختری
روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آن که تو را باشد پدر
دل نمی دادم به هرکس اینقدر

خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی
واقعا که پوز مادر را زدی 



:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان های خنده دار , ,
تاریخ : چهار شنبه 17 آبان 1391
بازدید : 632
نویسنده : حسن عادل

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
 

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...


 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
آیینه و شیشه
<-PostRate->
تاریخ : چهار شنبه 17 آبان 1391
بازدید : 632
نویسنده : حسن عادل

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست ...
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ولی دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند و آن چیزی نیست جز "شیشه"
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند !
 

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری ...


 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : چهار شنبه 17 آبان 1391
بازدید : 439
نویسنده : حسن عادل

 یه شب سه نفر برای خوش گذرونی میرن بیرون .... و حسابی مشروب میخورن و مست میکنن ... فرداش وقتی بیدار میشن توی زندان بودن ...
در حالی که هیچی یادشون نمیومده اینو میفهمن که به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم شدن ....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق درس خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی ....



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : دو شنبه 15 آبان 1391
بازدید : 610
نویسنده : حسن عادل

داستان های خنده دار 

یه روز ۳ تا لاک پشت میرن سفر و با خودشون چند تا نوشابه هم ورمی دارن تا وقتی رسیدن بخورن.

۲۵ سال طول می کشه تا برسن. وقتی میرسن یادشون میفته که با خودشون استکان نبردن. یکیشون داوطلب میشه که بره استکانا رو بیاره ولی میگه باید قول بدین که تنهایی نخورین ها. دوستاشم قول میدن که نخورن.

یه ۵۰ سالی می گذره دوستاش میگن بابا این نیومد بیا نوشابه ها رو بخوریم. تا درنوشابه رو باز می کنن یهو لاک پشته از لای سنگها میاد بیرون میگه نامردا! نگفتم اگه برم می خورین؟!

داستان کوتاه

داستان خواهر زن

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی…
سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….!

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم…

اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم…

یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!

این داستان یه نتیجه اخلاقی خیلی خوبی برای من داشت و اون این بود که :
همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید.



:: موضوعات مرتبط: داستان , جک و اس ام اس , ,
تاریخ : دو شنبه 15 آبان 1391
بازدید : 487
نویسنده : حسن عادل

یه خانومی گربه ای داشت که هووی شوهرش شده بود.

آقاهه برای اینکه از شر گربه راحت بشه، یه روز گربه رو میزنه زیر بغلش و ۴ تا خیابون اونطرف تر ولش می کنه.


وقتی خونه میرسه میبینه گربه هه از اون زودتر اومده خونه. این کارا رو چند بار دیگه تکرار می کنه، اما نتیجه ای نمیگیره.

یک روز گربه رو بر میداره میذاره تو ماشین.

بعد از گشتن از چند تا بلوار و پل و رودخانه و. . . خلاصه گربه رو پرت میکنه بیرون.

یک ساعت بعد، زنگ میزنه خونه. زنش گوشی رو برمیداره.

مرده میپرسه: ” اون گربه کره خر خونس؟”

زنش می گه آره. مرده میگه گوشی رو بده بهش، من گم شدم!!!!

                                                                                                                                



:: موضوعات مرتبط: داستان , جک و اس ام اس , ,
تاریخ : دو شنبه 15 آبان 1391
بازدید : 488
نویسنده : حسن عادل

سه تا زن انگلیسی ، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن که اعتصاب کنن و دیگه کارای خونه رو نکنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یک هفته نتیجه کارو بهم بگن !

 

بعد از انجام این کار دور هم جمع شدن ، زن فرانسوی گفت : به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی ، نه اتو و نه . . . خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم .
خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم !
روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور .
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد تو رختخواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود . 

 

زن انگلیسی گفت : من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم کنار .
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و کاملا تهیه کرده بود ، خونه رو تمیز کرد و گفت کاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت .

 

 

زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم !
اما روز اول چیزی ندیدم !
روز دوم هم چیزی ندیدم !
روز سوم هم چیزی ندیدم !
شکر خدا روز چهارم یه کمی تونستم با چشم چپم ببینم !

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , جک و اس ام اس , ,
تاریخ : پنج شنبه 27 مهر 1391
بازدید : 623
نویسنده : حسن عادل

برفها آب شده بودند و دیگر خبری از سرمای زمستان نبود. فصل یخبندان تمام شده بود و کم کم اهالی دهکده شیوانا می توانستند از خانه هایشان بیرون بیایند و در مزارع به کشت وزرع بپردازند. همه از گرمای خورشید بهاری حظ می کردند و از سبزی و طراوت گیاهان لذت می بردند ...

در آن روز، شیوانا همراه یکی از شاگردان از مزرعه عبور می کرد. پیرمردی را دید که نوه هایش را دور خود جمع کرده و برای آنها در مورد سرمای شدید زمستان و زندانی بودن در خانه و منتظر آفتاب نشستن صحبت می کند.                         شیوانا لختی ایستاد و حرفهای پیرمرد را گوش کرد و سپس او را کنار کشید و گفت:"اکنون که بهار است و این بچه ها در حال لذت بردن از آفتاب ملایم و نسیم دلنواز بهار هستند، بهتر است روایت یخ و سرما را برای آنها نقل نکنی! خاطرات زمستان، خوب یا بد، مال زمستان است. آنها را به بهار نیاور! با این حرف تو بچه ها نه تنها بهار را دوست نخواهند داشت بلکه از زمستان هم بیشتر خواهند ترسید و در نتیجه زمستان سال بعد، قبل از آمدن یخبندان همه این بچه ها از وحشت تسلیم سرما خواهند شد.

به جای صحبت از بدبختی های ایام سرما، به این بچه ها یاد بده از این زیبایی و طراوتی که هم اکنون اطرافشان است لذت ببرند. بگذار خاطره بهار در خاطر آنها ماندگار شود و برایشان آنقدر شیرین و جذاب بماند که در سردترین زمستان های آینده، امید به بهاری دلنواز، آنها را تسلیم نکند. پیرمرد اعتراض کرد و گفت :"اما زمستان سختی بود"

شیوانا با لبخند گفت:"ولی اکنون بهار است. آن زمستان سخت حق ندارد بهار را از ما بگیرد. تو با کشیدن خاطرات زمستان به بهار، داری بهار را نیز قربانی می کنی! زمستان را در فصل خودش رها کن!



طبقه بندی: حکایت های پند آموز، داستان پند آموز،
برچسب ها: داستان زیبا، داستان کوتاه، داستان خواندنی، داستان کوتاه خواندنی، داستان، ماجرای جالب، داستان جالب،                          



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 27 مهر 1391
بازدید : 518
نویسنده : حسن عادل

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟
صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟ 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد


سلام به وبلاگ من خوش امدید.امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد و نظر بدید.

عمل کرد وبلاگ؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تاپ دانلود و آدرس topdownloads.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com